يگانه زهرا جــــانيگانه زهرا جــــان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

يگانه زهرا ، دختري بي همتا

مادرانه (از شیر گرفتن دخترکم)

1391/10/3 1:03
نویسنده : ندا
422 بازدید
اشتراک گذاری

 حتی وقتی از چند ماه پیش فکرشو میکردم برام سخت بود و اشک تو چشمام جمع میشد، لحظات بی تابی تو و دلتنگی خودمو تصور میکردم ، مخصوصا هرچی به زمانش نزدیکتر میشدیم آرزو میکردم ای کاش خود خدا یه کاری میکرد که به وقتش بچه ها دیگه شیر نخورن تا هم خودشون اذیت نشن و هم ماماناشون (البته هردو بیشتر از نظر روحی و عاطفی - برای من که اینجوری بود)

خلاصه، روزای سخت و غمناک، پنج روز قبل از تولدت (چون آخر هفته بود) شروع شد البته تا قبل از این دفعات شیر خوردنت رو کمتر کرده بودم تا برات راحتتر باشه، در طول روز به بهونه های مختلف میتونستم حواستو از شیر خوردن پرت کنم ( البته هر وقت که اصرار داشتی میگفتم شیر اوخ شده و تو هم اعتراضی نداشتی) ، اما چون تو عادت داشتی با خوردن شیر بخوابی کارمون یه کم سختتر میشد.

ظهر روز اول نتونستی خوب بخوابی تا شب که تمام دلواپسی من برای تو، شب بود، چون چند بار برای شیر خوردن در طول شب بیدار میشدی، شب اول به سختی خوابیدی و ...

چیزی که تا قبل از این حتی فکرش آزارم میداد؛ تو خواب شیر میخواستی و از خواب بیدار شدی و چون خبری از شیر نبود تو بغلم شروع به گریه کردی و تو گریه میکردی و من اشک میریختم بدون اینکه متوجه بشی، برام خیلی سخت بود خیلی.

ولی به هر حال آرومت کردم و با خوردن یه لیوان آب خوابیدی و تا صبح یه بار دیگه  بیدار شدی و گریه و بقیه ماجرا مثل دفعه قبل..

ولی روز بعد و شبای بعد بهتر با این موضوع کنار اومدی و کمتر از خواب بیدار میشدی، با گذشت چند روز هر وقت خسته ای یا کلافه میشی بازم سراغ شیر رو میگیری و منم بهت میگم تو دیگه بزرگ شدی و نباید شیر بخوری، شیر برای نی نی کوچولوهاست.

به هر حال یکی از سخت ترین مراحلی که فکرشو میکردم با کمک خدا و البته کمک مامان بزرگا به خیر گذشت...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)