بي خبر از يك اتفاق
دختر نازنينم، كه اينقدر آروم و معصوم خوابيدي
هيچ كدوممون از اتفاقي كه قرار بود براي گلمون بيفته، خبر نداشتيم.
در اولين ماهگردت، ماماني آبله مرغون گرفت (بعد از اون چند ماهي كه قبل از اومدنت بخاطر مشكلي كه پيش اومده بود، دكتر دستور استراحت مطلق به ماماني داده بود).
با اينكه دو روز (كه برام اندازه دو سال گذشت) تو رو ازم دور كردن كه مبادا اين مريضي به عسلكم سرايت كنه، اما ...
اما تو كه تازه يك ماهت تموم شده بود و هنوز به چهل روز نرسيده بودي، از ماماني آبله مرغون گرفتي
ميدوني از همه بدتر چي بود؟
اينكه من بعد از تموم شدن دوره اين مريضي، گرفتار عوارضش (كه خيلي خيلي به ندرت اتفاق ميفته) شده بودم و توي بيمارستان بستري بودم. (يعني بازم دور از دختركم) و توي بيمارستان باخبر شدم كه تو هم مريض شدي و بايد همونجايي كه من بستري بودم تو هم بستري مي شدي، البته با فاصله دو طبقه از هم.
روزاي خيلي سختي بود براي همه