حتی وقتی از چند ماه پیش فکرشو میکردم برام سخت بود و اشک تو چشمام جمع میشد، لحظات بی تابی تو و دلتنگی خودمو تصور میکردم ، مخصوصا هرچی به زمانش نزدیکتر میشدیم آرزو میکردم ای کاش خود خدا یه کاری میکرد که به وقتش بچه ها دیگه شیر نخورن تا هم خودشون اذیت نشن و هم ماماناشون (البته هردو بیشتر از نظر روحی و عاطفی - برای من که اینجوری بود) خلاصه، روزای سخت و غمناک، پنج روز قبل از تولدت (چون آخر هفته بود) شروع شد البته تا قبل از این دفعات شیر خوردنت رو کمتر کرده بودم تا برات راحتتر باشه، در طول روز به بهونه های مختلف میتونستم حواستو از شیر خوردن پرت کنم ( البته هر وقت که اصرار داشتی میگفتم شیر اوخ شده و تو هم اعتراضی نداشتی) ، اما چون تو عا...